کسی که خانه خود را بفروشد، کسی که خانه خود را بفروشد، کسی که از جانب دیوان برای اخذ مالیات عقب افتاده یا مصادره یا جریمه و یا از روی ظلم و ستم خانه و اثاث کسی را بزور بفروشد، تارک دنیا
کسی که خانه خود را بفروشد، کسی که خانه خود را بفروشد، کسی که از جانب دیوان برای اخذ مالیات عقب افتاده یا مصادره یا جریمه و یا از روی ظلم و ستم خانه و اثاث کسی را بزور بفروشد، تارک دنیا
فروشندۀ اشیای دست دوم، مقابل عمده فروش، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، سقط فروش، پیله ور، پیلور، چرچی، سقطی
فروشندۀ اشیای دست دوم، مقابلِ عمده فروش، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، سَقَط فُروش، پیلِه وَر، پیلَوَر، چَرچی، سَقَطی
مسافر. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات) ، فقیر. بی خانمان. پریشان حال. آواره. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). کنایه از مفلس که خانه و اسباب زندگانی نداشته باشد و هر جاکه شب رسد بخوابد. (انجمن آرای ناصری) : از تهمت طعنم چواز این شهر برانی زاهد ز تو این خانه که من خانه بدوشم. تمکین شیروانی (از انجمن آرای ناصری). از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم. صائب. ، کنایه از دربدری بواسطۀ عشق: حلقه زن خانه بدوش توایم چون در تو حلقه بگوش توایم. نظامی. ، ابن سبیل. (ناظم الاطباء) ، کنایه از مستأجر، رند. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج)
مسافر. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات) ، فقیر. بی خانمان. پریشان حال. آواره. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). کنایه از مفلس که خانه و اسباب زندگانی نداشته باشد و هر جاکه شب رسد بخوابد. (انجمن آرای ناصری) : از تهمت طعنم چواز این شهر برانی زاهد ز تو این خانه که من خانه بدوشم. تمکین شیروانی (از انجمن آرای ناصری). از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم. صائب. ، کنایه از دربدری بواسطۀ عشق: حلقه زن خانه بدوش توایم چون در تو حلقه بگوش توایم. نظامی. ، ابن سبیل. (ناظم الاطباء) ، کنایه از مستأجر، رند. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج)
بی چیز. پریشان. (آنندراج). بیخانه و بی خانواده. خانه بدوش. رجوع به ’خانه بدوش’ شود: خانه بردوشان مشرب از غریبی فارغند چون کمان در خانه خویشند هر جا می روند. صائب (از آنندراج)
بی چیز. پریشان. (آنندراج). بیخانه و بی خانواده. خانه بدوش. رجوع به ’خانه بدوش’ شود: خانه بردوشان مشرب از غریبی فارغند چون کمان در خانه خویشند هر جا می روند. صائب (از آنندراج)
فروشندۀ باده. می فروش. خمرفروش. خمار. شرابی. نبّاذ. شراب فروش: در حیرتم از باده فروشان کایشان زین به که فروشند چه خواهند خرید! خیام. کرده ام توبه بدست صنم باده فروش که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی. حافظ. سرّ خدا که عارف سالک بکس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنید. حافظ. آمد افسوس کنان مغبچۀ باده فروش گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده. حافظ. تو بزم ساز بعشرت که صبح باده فروش پی صبوح تو این تخته از دکان برداشت. حسین ثنایی (از آنندراج)
فروشندۀ باده. می فروش. خمرفروش. خمار. شرابی. نَبّاذ. شراب فروش: در حیرتم از باده فروشان کایشان زین به که فروشند چه خواهند خرید! خیام. کرده ام توبه بدست صنم باده فروش که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی. حافظ. سِرّ خدا که عارف سالک بکس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنید. حافظ. آمد افسوس کنان مغبچۀ باده فروش گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده. حافظ. تو بزم ساز بعشرت که صبح باده فروش پی صبوح تو این تخته از دکان برداشت. حسین ثنایی (از آنندراج)
آنکه در خانه تربیت شده باشد. (ناظم الاطباء) : باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است. حافظ. ، کالای نفیس که در خانه نگهدارند و ببهای گران بفروشند: در وجه باده جان ده ای بیخبر ز هستی با جنس خانه پرور نرخ دکان نگنجد. ملا نسیمی (از آنندراج)
آنکه در خانه تربیت شده باشد. (ناظم الاطباء) : باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است. حافظ. ، کالای نفیس که در خانه نگهدارند و ببهای گران بفروشند: در وجه باده جان ده ای بیخبر ز هستی با جنس خانه پرور نرخ دکان نگنجد. ملا نسیمی (از آنندراج)
عالم آخرت. (ناظم الاطباء). سرای دیگر. آن دنیا. عقبی. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : هر که درین خانه شبی داد کرد خانه فردای خود آباد کرد. نظامی (از آنندراج)
عالم آخرت. (ناظم الاطباء). سرای دیگر. آن دنیا. عقبی. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : هر که درین خانه شبی داد کرد خانه فردای خود آباد کرد. نظامی (از آنندراج)
مقابل عمده فروش. قسمی پیله ور. (یادداشت بخط مؤلف). فامی. فروشندۀ دوره گردی که آینۀ خرد و مایحتاج خرد بمردمان می فروشد. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه آینه های کوچک و صابون و عطر و عطریات و بند جوراب و شمعچه و سنجاق موی و تکمه فروشد در حال گشتن در کویها و برزنها. (یادداشت بخط مؤلف). بهندی آنرا بساطی گویند. (غیاث اللغات). شخصی که سهل وکم بها بفروشد چون آئینه و شانه و امثال آن و این ازنوع بساطی بود در هندوستان. (آنندراج) : ز خرده فروشم دل زار سوخت ز غم خرده چون شد بهیچم فروخت ز هر جنس بینی در آنجا هجوم بترتیب شایان چو در دل علوم مزین شده همچو حسن بتان ز آیینه و شانه و سرمه دان. وحید (از آنندراج). آن خرده فروشی است که بر روی بساط از چشم دو مهرۀ عجائب دارد. شفائی (از آنندراج). چو دید گرمی بازار در دکان رخت بساط خرده فروشی ز قطره چید عرق. طغرا (از آنندراج). صاحب آنندراج میگوید در غزل زیر از سیفی معلوم می شود که خرده فروش تیرو تبر و تیشه و تیغ و چقماق نیز فروشد: دلبر خرده فروشم هست شوخی خرده دان بهر صید مرغ دل دامی کشیده بر دکان تا که در سودا بزنجیر جنونم درکشد با من دیوانه اشکیلی ببازد هر زمان گه تبر بر دست گیرد گاه تیشه گاه تیغ گه برای قتل عاشق راست میسازد سنان سنگ بر چقماق تازد بهر این دل سوخته آتش افتاده ست در جانم از آن چقماقدان آن پری هرگه که قصد قتل سیفی میکند تیغ خود را راست میسازد برای امتحان. سیفی (از آنندراج). کوهای خلق بسته و نابسته زآنکه هست چون حلقه های خرده فروشان فراخ و تنگ. نظام قاری
مقابل عمده فروش. قسمی پیله ور. (یادداشت بخط مؤلف). فامی. فروشندۀ دوره گردی که آینۀ خرد و مایحتاج خرد بمردمان می فروشد. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه آینه های کوچک و صابون و عطر و عطریات و بند جوراب و شمعچه و سنجاق موی و تکمه فروشد در حال گشتن در کویها و برزنها. (یادداشت بخط مؤلف). بهندی آنرا بساطی گویند. (غیاث اللغات). شخصی که سهل وکم بها بفروشد چون آئینه و شانه و امثال آن و این ازنوع بساطی بود در هندوستان. (آنندراج) : ز خرده فروشم دل زار سوخت ز غم خرده چون شد بهیچم فروخت ز هر جنس بینی در آنجا هجوم بترتیب شایان چو در دل علوم مزین شده همچو حسن بتان ز آیینه و شانه و سرمه دان. وحید (از آنندراج). آن خرده فروشی است که بر روی بساط از چشم دو مهرۀ عجائب دارد. شفائی (از آنندراج). چو دید گرمی بازار در دکان رخت بساط خرده فروشی ز قطره چید عرق. طغرا (از آنندراج). صاحب آنندراج میگوید در غزل زیر از سیفی معلوم می شود که خرده فروش تیرو تبر و تیشه و تیغ و چقماق نیز فروشد: دلبر خرده فروشم هست شوخی خرده دان بهر صید مرغ دل دامی کشیده بر دکان تا که در سودا بزنجیر جنونم درکشد با من دیوانه اشکیلی ببازد هر زمان گه تبر بر دست گیرد گاه تیشه گاه تیغ گه برای قتل عاشق راست میسازد سنان سنگ بر چقماق تازد بهر این دل سوخته آتش افتاده ست در جانم از آن چقماقدان آن پری هرگه که قصد قتل سیفی میکند تیغ خود را راست میسازد برای امتحان. سیفی (از آنندراج). کوهای خلق بسته و نابسته زآنکه هست چون حلقه های خرده فروشان فراخ و تنگ. نظام قاری
فروشندۀ دانش. عالم. فیض بخش. دانشمند: بیامد یکی مردمزدک بنام سخنگوی و با دانش و رای و کام گرانمایه مردی و دانش فروش قباد دلاور بدو داد گوش. فردوسی. همی گفت و خاقان بدو داده گوش بدو گفت کای مرد دانش فروش. فردوسی. ، فضل فروش. که تظاهر بدانش و علم کند. که دانش خود برخ دیگران کشد
فروشندۀ دانش. عالم. فیض بخش. دانشمند: بیامد یکی مردمزدک بنام سخنگوی و با دانش و رای و کام گرانمایه مردی و دانش فروش قباد دلاور بدو داد گوش. فردوسی. همی گفت و خاقان بدو داده گوش بدو گفت کای مرد دانش فروش. فردوسی. ، فضل فروش. که تظاهر بدانش و علم کند. که دانش خود برخ دیگران کشد
کسی که قماشهای کهنه و اشیای مستعمل را بر دست و دوش برگرفته و بفروشد. (آنندراج). آنکه لباسهای کهنه و مندرس می فروشد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). خلقانی. (دهار) (تفلیسی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا از لباس حسن بیاراست دوش خود از نو شدیم بندۀ کهنه فروش خود. سیفی (از آنندراج). ، مجازاً، آنکه معنی کهنه عرضه می کند. مقلد. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) : نوبت کهنه فروشان درگذشت نوفروشانیم و این بازار ماست. مولوی
کسی که قماشهای کهنه و اشیای مستعمل را بر دست و دوش برگرفته و بفروشد. (آنندراج). آنکه لباسهای کهنه و مندرس می فروشد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). خُلْقانی. (دهار) (تفلیسی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا از لباس حسن بیاراست دوش خود از نو شدیم بندۀ کهنه فروش خود. سیفی (از آنندراج). ، مجازاً، آنکه معنی کهنه عرضه می کند. مقلد. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) : نوبت کهنه فروشان درگذشت نوفروشانیم و این بازار ماست. مولوی
عرض تجمل و اظهار ثروت وبیان ساز و برگ و سازمان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) : عشق تو عقل مرا کیسه بصابون زده ست وام ده تا هوش را خانه فروشی زند. خاقانی. دید دلم وقف عشق خانه بام آسمان خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد. خاقانی. عشق بگسترد نطع پای فرو کوب هان خانه فروشی بزن آستنی برفشان. خاقانی
عرض تجمل و اظهار ثروت وبیان ساز و برگ و سازمان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) : عشق تو عقل مرا کیسه بصابون زده ست وام ده تا هوش را خانه فروشی زند. خاقانی. دید دلم وقف عشق خانه بام آسمان خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد. خاقانی. عشق بگسترد نطع پای فرو کوب هان خانه فروشی بزن آستنی برفشان. خاقانی